فرارو- ناصر فکوهی گفت: "این طور خط کشی کردن که هر چه این سو هست، «فاخر» است هر چه آن سو، «مبتذل»، نوعی عدم توانایی به درک جهان و درک جامعه پیچیده ایران است. به نظر من این یک فاجعه واقعی است که یک روشنفکر، یک سیاستمدار یا یک هنرمند از زبانی استفاده کند که در خور اوباش است. و این هم فاجعه بزرگتری است که واکنشهایی را ببینیم که معتقدند نباید به این شکل توجه کرد و باید محتوا را دید: اتفاقا شکل مهم است وگرنه محتوا میتواند در بسیاری موارد حرفهایی تکراری و هزاران بار زده شده باشد."
هنر مبتذل چیست؟ هنر والا کدام است؟ آیا ابتذال و فرهیختگی دو واژهای هستند که برابر هم قرار میگیرند؟ چه قشری از جامعه مبتذل است و کدام قشر فاخر؟ این پرسشها شاید این روزها ذهن بسیاری را به خود درگیر کرده باشد. پرسشی که از طریق آن میتوان به فرهنگ فاخر و فرهنگ مبتذل پی برد و در نتیجه جامعه را مورد ارزیابی قرار داد. طی گفتگویی مفصل که با دکتر ناصر فکوهی (استاد انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیر انسانشناسی و فرهنگ) در دفتر کار ایشان برگزار شد، این استاد دانشگاه به واکاوی "فرهنگ فاخر" و "فرهنگ مبتذل" پرداخت.
گفتگوی فرارو با دکتر ناصر فکوهی را در ادامه میخوانیم:
در ابتدا لطفا تعریفی از فرهنگ فاخر و فرهنگ مردمی ارائه دهید و تاریخی از آن بگویید.
واژه فرهنگ در معنای «اصالت فرهنگی» که تا دورانی متاخر بدان داده میشد و در واژگانی چون «فرهنگ متعالی» (high culture) و «هنرهای زیبا» (fine arts/beaux arts) به بیان در میآمد، هم معنا با «تمدن» (civilisation/kultur) در مفهوم اروپا مدار و استعماری این واژه است. همان معنایی که در دوران ویکتوریایی بریتانیا داشت و استعمار گران بر آن بودند به همه جهان تعمیمش دهند. از قرن 18 و تا ابتدای قرن 20، واژه فرهنگ، عمدتا به مثابه فرهنگ «نخبگان» و «اشراف» تعریف میشد و نه در قالب فرهنگ مردم و به همین دلیل نیز آنقدر بر مفهوم «اصالت» در آن تایید میشد که در خود مفهوم «اصالت خون» را داشت و از همان زمان به نظریههاینژاد پرستی و سلسله مراتبی کردن جامعه، ابتدا به صورت نظری و سپس به صورت خشونت آمیز، در یهود ستیزی، فاشیسم و هیتلریسم، دامن زد. در برابر این دیدگاه، فرهنگ «مردم» (popular culture) بسیار دیر به رسمیت پذیرفته شد و آن هم به عنوان گونهای «فرودست» و «بیارزش» و درخور «مردم» یا همان چیزی که امروز به آن «مبتذل» گفته میشود.
مودم سیار اینترنتاروپای رنسانس و سپس روشنگری تا ابتدای قرن بیستم، نیاز به آن داشت که حرکت استعماری را علیه جهان توجیه کند، از همین رو «فرهنگ»، «شهر نشینی»، «تمدن» و «پیشرفت» را به شعارهای زیبایی تبدیل میکرد که در زیر آنها خشونت و تحقیر مردمان جهان در فرایند استعماری را مییابیم و در همان حال، خشونت ِِ فرهنگ اشراف را علیه فرهنگ مردم خود کشورهای اروپایی. این تحقیر شامل همه اشکال فرهنگ میشد و در تمام قرن نوزده ادامه داشت: در نزد مردمی که اروپاییها «ابتدایی» مینامیدند، «توحش» فرهنگ دارای جذابیت و نوعی زیبایی «عجیب» بود و این به رویکردی دامن زد که «بیگانه گرایی (exotism) نامیده شد. در نگاه آنها هنرهای مردمی کشورهای خودشان هم در نزد مردم عادی بیارزش و حقیر بودند از موسیقی خیابانی گرفته تا نمایشهای مردمی، از افسانهها و لالاییها گرفته تا شعرهای محلی و مهارتهای صنعتگری دستی و... همه چیز به جز موسیقی و نقاشی و مجسمههایی که یا به سفارش کلیسا ساخته میشدند و یا به دستور اربابان سلطنتی، و اینها بودند که هنر «فاخر» و با ارزش دانسته میشدند. بسیاری از هنرمندان مردمی نیز چارهای جز آن نداشتند که در این قالبها عمل کنند تا بتوانند به کار خود ادامه دهند. تا میانه قرن نوزده که نقاشان و مجسمه سازان ِ شورشی نظیر فوویستها، امپرسیونیستها و از ابتدای قرن بیستم، سوررئالیستها و اکسپرسیونیستها، هنر حاکم را زیر سئوال بردند و هنرهایی به وجود آوردند که در بسیاری موارد حتی در تقلید از هنرهای «وحشی» بود نظیر سبک «بدوی گرایی» (primitivism) در نقاشی (پیکاسو و...).
بنابراین تنها به تدریج و با ظهور مدرنتیه، از اواخر قرن نوزدهم، بود که فرهنگ در اشکال غیراشرافی آن به سختی به رسمیت شناخته میشد و اشراف به زحمت میپذیرفتند که سوژه نقاشان و مجسمه سازان و موسیقی دانان چیزی باشد به جز چهره خدایان و پادشاهان یا حداکثر مناظر زیبای طبیعی، آثار مذهبی در کلیسا و... یا آن چیزی که در تعریف امروزی به آن «موضوع هنر فاخر» میگویند. حتی هنرمندانی مثل موزارت در سدههای قبلی نیز برای تحمیل اپراهایی چون «عروسی فیگارو» و «آدم ربایی در حرم» که موضوعهای آنها (لیبرتوی آنها) «مبتذل» قلمداد میشد با بیشترین مشکلات روبرو بودند. آنچه هنر «فاخر» نامیده میشد، چیزی بود که یک مولف مشخص داشته باشد (برای مثال موسیقیای که سازنده آن مشخص باشد) و همچنین سیر و تبار آن معلوم باشد (برای نمونه سبکی که از آن بیرون آمده بود و خط هنری که بر آن قرار داشت) و در نهایت در قالبهایی به تحقق در میآمد که مشروعیت داشتند (برای مثال در یک سالن رسمی نمایشگاه و یا سالن رسمی کنسرت موسیقی). اگر هنری خارج از این قالبها قرار میگرفت دیگر اشراف حاضر نبودند به آن فرهنگ و یا هنر بگویند. البتهگاه ممکن بود از نوعی «شبهِهنر» نام برده شود ولی اینکه به آن «هنر اصیل» بگویند، گناهی نابخشودنی و نفرت آور بود، درست مثل آن بود که مردم عادی را به سالنهای مجلل نمایش، سالنهای اشرافی نقاشی یا اپراهای سلطنتی راه بدهند. این در حالی است که هنرمندان شورشی و مردمی که از آنها صحبت میکنیم، کسانی بودند چون گوگن، وانگوگ، مانه و مونه... .
در همان دوران (1863) نمایشگاهی تحت عنوانِ «نمایشگاه رفوزهها» برپا شد که نمایش آثاری بود که در سالن اصلی نمایش نقاشی به دلیل «ابتذال» رد شده بودند، اما در سالنی موازی که بسیار هم با استقبال مردم روبرو شد، به نمایش گذاشته شدند و در آن حتی برخی از آثار کوربه (که نقاشی بیشتر کلاسیک بود)، پیزارو و دیگران به نمایش گذاشته شده بود، اما تابلوی معروف «نهار روی چمن» مانه، به مثابه اوج «ابتذال» در همین دوران مطرح شد. بعدها (1905) تحت فشارهایی که اتفاق افتاد یک سالن در کنار آثار دیگر در نمایشگاه به گروهی از نقاشان مدرن (نظیر ولامنک، ماتیس و...) اختصاص یافت.
مودم سیار اینترنت در همان زمان روزنامه نگاران هنری و نقدان به این سالن نام «سالن حیوانات وحشی» (fauves) را دادند تا به شدت تحقیرش کنند اما همین نام ارزش خاصی یافت به یک سبک تبدیل شد. همین هنرمندان، امروز صد سال بعد از آن ماجراها نام خود را بر گرانترین تابلوهای جهان و «فاخرترین» آنها گذاشتهاند. دلیل عمده نیز آن بود که از اواخر قرن نوزده به بعد، بهدلیل ورود نظامهای دموکراتیک این برداشت شروع به تغییر کرد یعنی اولا ملاک مولف داشتن اثر کمتر مطرح بود و فاصله گرفتن و از قواعد و هنجارهای تکنیکهای رایج نیز دیگر اجباری نبودند. مدرنیته و تکثر فرهنگ بدین ترتیب همراه با مدرنیتهزاده شدند.
در این دوران نقش مردم عادی در ارتباط با هنر چیست؟
از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم انسانشناسان یعنی به طور خاص ادوارد برنت تایلر با کتاب «فرهنگ ابتدایی» ( Primitive Cultur 1871) و فرانتس بوآس با کتاب انسانشناسی هنر (1927) هر دو مساله ارزش «زیباشناختی» و «اندیشمند بودن» هنر غیر اروپایی را در نزد مردمان بومی مطرح کردند، جوامعی همچون افریقای سیاه و اقیانوسیه. دلیل اینکه تایلر نام این کتاب را «فرهنگ ابتدایی» گذاشت آن بود که در آن زمان صحبت کردن از «فرهنگ» در نزد مردم غیر اروپایی یا حتی مردم اروپایی غیر نخبه، نوعی هنجار شکنی تحمل ناپذیر برای طبقات بالای جامعه بود. تقریبا از همان زمان بود که واژه «فولکلور» نیز ابداع شد که در انگلیسی قدیمی بهمعنی شناخت مردم است. منظور از «فولک» هنر و فرهنگ مردم بود، اما این بار نه هنر ابتدایی، بلکه هنر مردم خود این کشورها. البتهگاه برای بخشی از هنر مردم از واژه صنعتگری (artisanat) یا هنرهای دستی، هم استفاده میشده است.
در فارسی این واژه به چه شکلی تعریف شد؟
فولکلور در زبان فارسی به «فرهنگ عامه» ترجمه شد. از سالهای دهه 1320 نیز در وزارت فرهنگ پیش از انقلاب، ادارهای به اسم اداره «فرهنگ عامه» تاسیس شد و سالها بعد در رادیو مرحوم انجوی شیرازی شروع به گردآوری سنتهای هنری مردمی کرد، نظیر ترانههای محلی و داستانهای عامه. موسیقی مردمی محلی در ایران با آمدن تلویزیون جان تازهای گرفت و موسیقی کلاسیک هم که از ابتدای قرن بیستم در قالب موسیقی نظامی به ایران وارد شده بود، به تدریج با نفوذ به خصوص روسها در ایران، شروع به گسترش کرده بود. اما به هیچ وجه جایگاهی حتی در میان طبقه متوسط هم نداشت و بیشتر روشنفکران و اقلیت کوچکی در چند شهر بزرگ به آن گرایش داشتند. در بافت روستایی و اکثریتی ایران، موسیقی محلی و قومی مطرح بود و در شهرها، اغلب موسیقی مردمی نظیر موسیقی روحوضی و امثال آن، البته اساتیدی هم که بعدها در برنامه گلها گرد آمدند، به صورت سینه به سینه موسیقی دستگاهی و مقامی ایران را حفظ کرده بودند و از استاد به شاگرد منتقل میکردند. اما اکثر مردم جامعه، که به شدت مذهبی هم بودند، موسیقی را با اکراه و تنها در شرایط خاصی (برخی از جشنها و البته موسیقی عزا که مسالهای کاملا جداگانه است) میپذیرفتند و از واژه رایج «مطرب» برای موسیقی دانان، و گاه حتی کسانی که بعدها اساتید موسیقی سنتی ایران نام گرفتند یاد میکردند. برنامه گلها در رادیو از دهه 1330 موسیقی سنتی ایران را به میان مردم و حتی نخبگان برد و به آن جلوه تازهای داد و همین طور به موسیقی محلی که به تدریج به وسیله هنرمندان و موسیقی دانان برجستهای مثل خانم فوزیه مجد گرد آوری میشد و اغلب کسانی که این موسیقیها را حفظ کرده بودند مردم فقیری بودند که معیشت خود را از کارهای دیگر تامین میکردند، ولی با وارد شدن این موسیقی به تلویزیون و جشنوارههای بزرگ موسیقی و هنر به آنها ارزش «هنری» داده شد و به رسمیت پذیرفته شدند. باز هم دقت کنیم که حتی موسیقیدانان موزیک کلاسیک ایران تا پیش از این زمان، محلی از اعراب نداشتند و طبقات اشرافی با تحقیر از آنها یاد میکردند. داوود پیرنیا بود که از سال 1334 برنامه گلها را در نمونههای مختلف آن گرد آورد.
مودم سیار اینترنت او بدین ترتیب چهره موسیقی را در نزد مردم و بزرگان تغییر داد. نوازندگان و خوانندگان زیادی شناخته و معرفی شدند و به شهرت رسیدند. و سرانجام از دهه 1350 بود که باز هم از طریق موسیقی موسوم به «پاپ» اغلب با تقلید از موسیقی مشابهی در غرب راه خود را به حوزه موسیقی ایران گشود. ولی از ابتدا تا امروز به دلایل گوناگون موسیقی کلاسیک غرب هرگز جایگاه چندانی بین مردم و حتی نخبگان ما نداشته است.
امروز هم گمان نمیکنم اگر از موسیقی دانان بگذریم، جز گروه اقلیتی از نخبگان فکری ما چیزی بیشتر از اسامی چند موسیقیدان کلاسیک را از فرط تکرار، شنیده باشند و اظهار تعلق به موسیقی کلاسیک، مثل موارد دیگر در حوزه روشنفکری، بیشتر نوعی خود نمایی است کما اینکه اغلب کنسرتهای موسیقی کلاسیک که تقریبا منحصرا در تهران برگزار میشوند و قابل دسترسترین (از لحاظ فرهنگ و گستره این موسیقی) آثار را ارائه میدهند، با سالنهای نیمه خالی اجرا میکنند و وضعیت ارکستر سمفونیک را هم که بهتر است، چیزی دربارهاش نگویم چون اهل موسیقی بسیار گفتهاند.
بنابراین، سه نوع موسیقی واقعا مورد علاقه در ایران عبارتند از موسیقی محلی – قومی، موسیقی پاپ و موسیقی سنتی دستگاهی یا سنتی ایران که به نظر میرسد اکثر جوانان و حتی نخبگان ما ابتدا طرفدار گروه دوم یعنی موسیقی پاپ (در معنای گسترده آن از قدیم و خوانندگان و نوازندگان پیش از انقلاب تا امروز یعنی از تصنیفها و ترانهها تا موسیقی پاپ جوان) هستند، و سپس طرفدار چند چهره خاص (شجریان، علیزاده، ناظری...) در موسیقی سنتی، هر چند به دلایل خودنمایی اجتماعی آن را به زبان نیاورند و دم از موسیقی کلاسیک بزنند. نبود ادبیات درباره موسیقی کلاسیک غربی، نبود کنسرت و نبود طرفدار برای این کنسرتها نشانههایی هستند که میتوانند برای ما گویا باشند. البته در اینجا من هیچ قضاوتی نمیکنم که کدام موسیقی «بهتر» یا «بدتر» است و این گونه قضاوتها را کار جامعهشناس نمیدانم. بلکه از موقعیت موجود که بدون شک دلایل زیادی دارد صحبت میکنم. مدتها پیش در یک سخنرانی بحثی را مطرح کردم که بسیار سوء تفاهم ایجاد کرد زیرا نظر شخصی خودم را گفته بودم اما این امر به مثابه یک قضاوت علمی درک شد که البته از این بابت کاملا معتقدم اشتباه از من بوده است و یک متخصص علوم اجتماعی در همه حرفهایش باید دقت کند که نظراتش میتوانند قضاوتهای تخصصی به حساب بیایند.
چه فرایندهای نظری در حوزه دیدگاههای اجتماعی، ارزشگذاری جدید در حوزه هنری را در جهان تغییر داد و ارتباط مردم با این حوزه چه بود؟
این اتفاق بیش از هرجایی در مکتب بیرمنگام در بریتانیا از دهه 1960 افتاد که در برابر مکتب فرانکفورت و مواضع آن اعلام وجود میکردند. «مکتب فرانکفورت» نامی بود که به مدرسه پژوهشهای اجتماعی فرانکفورت داده شد و چهرههای برجستهای چون آدورنو، هورکهایمر، بنیامین و... در آن مطرح بودند و دنباله روی نظریات مارکسیستی در شاخه گرامشی آن بودند. یعنی معتقد بودند که فرهنگ در مبارزه طبقاتی بسیار اهمیت دارد اما فرهنگ را به فرهنگ حاکم و فرهنگ آزادیبخش تقسیم میکردند و بر آن بودند که هنر و فرهنگی که مردمی نامیده میشد در خدمت فرهنگ اغلب برای از خود بیگانه کردن مردم و وادارکردن آنها به پذیرش سلطه سرمایه داری است. آدورنو به خصوص، که خود موسیقیدان هم بود، بسیار بر این امر اصرار داشت. از برخی از نظرات فرانکفورت در سالهای 1960 ما به جنبش «ضد فرهنگ» (counterculture) عمدتا زیر رهبری فکری هربرت مارکوزه از فرانکفورتیهایی که به آمریکا رفته بود، رسیدیم، اما بعدها بسیار ضعیف شد. هر چند از سالهای دهه 1380 با ترجمه گروهی از آثار آنها برای نخستین بار در ایران گسترش یافت و برخی نظریه پردازان بدون هیچ ملاحظهای نسبت به عدم انطباق آن با شرایط ایران و قرن بیست و یکم شروع به تحلیل مسائل بر اساس آن کردند. در برابر مکتب فرانکفورت، مدرسه علوم اجتماعی بیرمنگام (مکتب مطالعات فرهنگی) که مهمترین نمایندگانش استوارت هال و هوگارت بودند، بر آن بودند که فرهنگ را باید به صورتی که هست بررسی کرد و ارزش گذاری فرهنگی کار فرهنگشناسان نیست. آنها معتقد بودند که گروههای فرودست را میتوان از طریق فرهنگ رایج میان آنها مطالعه کرد و نباید نسبت به این فرهنگ نگاه از بالا به پایین داشت و آن را تحقیر کرد. نظرات ترویج فرهنگی که بعدها از دهههای 1980 در سراسر اروپا و آمریکا رایج شدند، به شدت از دادههای مکتب نظریه مطالعات فرهنگی استفاده کردند. بدین ترتیب که معتقد بودند میتوان فرهنگ و هنر نخبگان مثلا موسیقی کلاسیک و فرهنگ کتابخوانی را در میان گروههای فرودست و بدون امکان از طریق پیوند دادن آنها با فرهنگ همین مردم، بیشنان ترویج کرد. موسیقی تلفیقی و اجرای کنسرتها و نمایشهای خیابانی با همین ایدهها شروع شدند و هنوز در اروپا و آمریکا ادامه دارند.
مودم سیار اینترنت به عبارت دیگر بحث آن بود که به جای آنکه مردم را تحقیر کنیم که چرا این یا آن سلیقه «نازل» را دارند، آنها را با همه اشکال هنر آشنا کنیم و به آنها امکان دهیم خودشان را رشد دهند و برخلاقیت خود را بیافزایند. فراموش نکنیم که اتفاق مهمی درمیان نیمه قرن 19 و نیمه قرن 20 میافتد.
پیش از این زمان مصرف فرهنگی بسیار محدود بود؛ اما با بالاترفتن درآمدهای اجتماعی و دموکراتیزه شدن جوامع غرب در فاصله 1950 تا 1980 که در طول آنها دولتهای رفاه قدرتمند بودند، سرمایههای فرهنگی از جمله تحصیلات هم بالا رفتند و زنان نیز به شدت اجتماعی شدند و در همه حوزهها وارد شدند و به کودکان و فرهنگ آنها توجه بسیار بیشتری شد. انقلاب صنعتی سبب شده بود که تولید هنر به مثابه کالا و ارزان شدن آن گروه هر چه بزرگتری از مصرف کنندگان و مخاطبان هنری را به وجود بیاورد و راههای مستقیم مصرف هنری (حضور فیزیکی در سالن اپرا، تئاتر، سفر و...) بتوانند با اشکال دیگری از هنر و مصرف فرهنگی غیر مستقیم (عمدتا بر اساس رسانههای الکترونیک و تصویری) جایگزین شوند. تکنیکهای تولید انبوه هنر شکل گرفتند (مانند عکاسی و سینما) و مصرفکنندگان فرهنگی به شکل قابل تاملی افزایش پیدا میکنند. در این زمان ارزش مادی هنر پایین میآید
مودم سیار ایرانسل و به تبع استفاده و ارزش هنر در میان مردم افزایش پیدا میکند و دائما دموکراتیزهتر میشود. البته در بین مخاطبین گسترده هنر، گونهای از سلسه مراتب را نیز میبینیم؛ گروهی از مخاطبین متخصص این حوزه هستند، گروهی دیگر جایگاه اشرافی دارند و گروهی مصرفکننده ارزانترین اشکال هنر هستند و.... به طور کلی گسترش انفجار آمیز هنر مصرف هنری را ما از دهه 1950 شاهد هستیم.
بین سال 1950 تا 1980 هنر به همهجا نفوذ میکند و نقشی ارزشمند در گسترش آزادیهای مدنی دارد. برای نمونه نقش موسیقی سیاه (موسیقی بردگان، موسیقی کلیسایی یا گاسپل، جاز، پاپ، هیپ هوپ و...) در شکل گیری جنبشهای اجتماعی آزادی سیاهان و جنبش مدنی آنها داشت، قابل تردید نیست. البته این نکته را هم بگوییم که خط فرانکفورتی علیه هنر حاکم همچنان وجود داشت و به جز گرایش «ضد فرهنگ» مارکوزه در آمریکا، در فرانسه به خصوص گی دوبور با انتشار کتاب «جامعه نمایش» (1967) به شدت از انتقال واقعیت به تصویر و سوء استفاده سرمایه داری برای بهره کشی از جامعه از این طریق انتقاد داشت. این انتقادها بیپایه نبودند و بعدها هم در نقد پسا مدرن بر جامعه مصرفی به خصوی در نزد متفکری مثل بودریار تکرار شدند و نشان دادند که امرزو مصرف هنری میتواند عاملی برای تحمیق مردم باشد، مثلا با استفاده شدید
مودم سیار ایرانسل از تصاویر و تبدیل کردن واقعیتهای پیجیده اجتماعی به نمایشهای ساده و سطحی.