اما طرفداران نظریههای پیچیدگی، مثل ادگار مورن، معتقد بودند که همین هنرها مثلا سینما و تلویزیون، و همین فناوریها نظیر رایانهها و اینترنت و موبایل، میتوانند به عنوان ابزارهای آزادیبخش نیز عمل کنند و نباید صرفا به آنها نگاه منفی داشت به خصوص که جهانیشدن راهی یک سویه بود و بازگشتی امکان نداشت. بنابراین هر چه بیشتر این مساله مطرح شد ه به جای درگیری با جهان فناورانه از طریق بالا بردن مشارکت مردمی و نهادهای مردم محور از انحرافات آن جلوگیری کرده و از پتانسیلهای آن استفاده کنیم. شهر مکانی فقط برای وادار کردن آدم به کار روزمره و خستگی آور نبود و میتوانست به پتانسیلهای بیشماری نیز دامن بزند که به افراد امکان دهد آزادی را در آن با تجربههای نو بیاموزند. برای این کار، فرهنگ نخبگان باید از رابطه سلسله مراتبی با فرهنگ مردم خارج میشد و به میان آنها میآمد: نظیر جشنوارههای خیابانی که در شهرها برگزار میشد، برداشتن بلیط و رایگان کردن موزهها، ایجاد امکان بازدید تمام بناهای شهری در روزهای خاصی از سال و غیره. مرزها بایدکم رنگتر میشدند تا جامعه از حالت تنش میان اقلیتی از نخبگان و اشراف و اکثریتی از افراد بیفرهنگ بیرون بیاید. این گرایش البته از ابتدا از دو سو مورد حمله بود از یک سو به وسیله رادیکالیسم چپ که در این امر، دور شدن از امکان انقلاب و زیر ورو کردن روابط اجتماعی را در فرایندهای شتاب زده را میدید و از سوی دیگر به وسیله رادیکالیسم راست که در این فرایند، مودم سیار اینترنت نفی ارزشهای نژادی، اشرافی، طبقاتی و... را میدید.
اما بهر رو در زندگی شهری مدرن، گرایش مطالعات فرهنگی و اهمیت دادن به کنشگران اجتماعی اهمیت یافت. با مکتب باوهاوس در آلمان در فاصله دو جنگ جهانی، طراحی صنعتی راه را برای ورود زیبایی اشرافی به سادهترین و رایجترین ابزارهای زندگی روزمره فراهم کرد. این یک انقلاب زیباشناسانه بود که تا امروز ادامه یافته است، چنانکه فروشگاههای زنجیرهای آیکیا (Ikea) که به وسایل و مبلمان خانگی اختصاص دارند، با این ایده آغاز شدند که طراحان هنری بزرگ را استخدام کنند و از آنها بخواهند برای وسایل روزمره زیباترین و خلاقانهترین طرحها را ارائه دهند و سپس با تولید این طرحها به صورت میلیونی،
مودم سیار اینترنت آنها را برای گروه بسیار بزرگی با بهای ارزان قابل دسترس کردند.
آیا بدن ترتیب تعارض بین هنر نخبه و هنر مردم از میان رفت؟
نمیتوان گفت از بین رفت؛ تعارض همیشه وجود داشت و دارد. دلیل این امر را نیز بهتر از هر نظریهپردازی پیربوردیو جامعهشناس فرانسوی توضیح داده است: دلیل، لزوما بالاتر بودن زیباشناسانه و حتی فناورانه و پیچیدگی بیشتر هنر نخبه نسبت به هنر مردمی نیست. بلکه امکانی است که این دو گونه مصرف از هنر و یا ادعای مصرف از آنها به افراد میدهد تا خود را در سلسله مراتب اجتماعی از یکدیگر مشخص و در رقابت با یکدیگر از هم سبقت بگیرند. برای مثال امروز وقتی کسی بگوید: من «فقط» به موسیقی اساتید سنتی همچون «استاد بنان» گوش میدهم نسبت به کسی که بگوید: من به موسیقی «پاپ» جوانان علاقه دارم، میتواند بنابر مورد و میدانی که در آن سخن میگوید، برای آن شخص امتیازات مختلفی به وجود بیاورد. همانگونه که بوردیو با تحقیقات میدانی نشان میدهد، در اروپا صاحبان مشاغل بالا و مدیران سطح بالا تمایل دارند بگویند به «واگنر» گوش میدهند در حالی که کارگران موسیقیدان مورد علاقه خود را «ویوالدی» میدانند. اختلاف به یک معنا صرفا درتفاوت موسیقی واگنر و ویوالدی نیست (که البته وجود دارد)
مودم سیار اینترنت بلکه در تفاوت امتیاز اجتماعی و اشرافی دارد که این اعلام کردن میآورد.
هر اندازه موسیقی در دسترستر و دموکراتیزهتر شده باشد، افراد نخبه تمایل دارند خود را از آن دورتر نشان دهند و برعکس. اما این تعارض بعد از سالهای 1950 و به خصوص پس از انقلاب اطلاعاتی در دهه 1980 در اروپا و آمریکا، به شدت کاهش یافت. به صورتی که امروز در کشورهای اروپای غربی این دو نوع هنر در کنار هم مطرح هستند و اشرافیت پیشین دیگر تقریبا (با استثناهایی) وجود ندارد. از یک طرف هنر «اشرافی» مثل اپرا به شدت خود را به سوی مردم گشوده است (با ساختن سالن در شهرستانهای کوچک و با از میان برداشتن محدودیتهای لباس برای وارد شدن به صحن اپرا، مثلا پوشیدن لباسهای اشرافی و از طرف دیگر با به رسمیت شناختن هنر مردمی) راه را برای آنها در معتبرترین حوزههای هنری گشوده است. برخی از هنرمندان هم البته در این زمینه نقشی بسیار موثر داشتند مثلا اندی وارهول که از سالهای دهه 1970، هنر خود را که عمدتا نوعی زنجیره نگاری (سریگرفی) یک عکس با تغییر رنگهایش در کنار هم بود، نشان داد که خلاقیت هنری حد و مرزی نمیشناسد. در سال گذشته آثار اندی وارهول در جهان در کنار پیکاسو بالاترین فروش را داشتند و سر به صدها میلیون دلار میزدند. امروز دیگرمنقدان هنری نمیتوانند به سادگی قرن نوزده، آثار هنرمندی مثل وارهول را نفی کنند و آن را در رده «مبتذل» قرار بدهند. چون این گونه گفتمان در یک جامعه با سرمایه فرهنگی بالا قابل پذیرش نیست و گوینده را بیاعتبار میکند. البته نقد (و حتی نقد فاسد یعنی سودجویانه و حسابگرانه) وجود دارد اما عمدتا نه بر مبنای مقایسههای اشرافی و نخبه گرا میان آثار هنری بلکه بر اساس میزان خلاقیت و تمایل به نوآوری و ایجاد انگیزه در مخاطبان در آنها و یا «بازاری بودن» و صرفا تکرار برای فروش بیشتر. بدین ترتیب هنر نخبگان دیگر به صورت خودکار نمیتواند ایجا امتیاز کند، مگر در قالب بالا بودن قیمتها و «برند»ها که البته همه میدانند در اینجا مساله اصلی دستکاریهای پولی ومالی و تبلیغاتی بازار هنر و حتی
مودم سیار اینترنت فرایندهای پول شویی حرف اول را میزنند و نه ارزش هنری و زیباشناسانه هنر.
این تعارضی که از آن حرف زدیم در همه اشکال هنری و فرهنگی و در ارزیابی هنر نخبگان و مردمی در ایران چه گونه است؟
در تاریخ ایران دستکم در دوره پس از اسلام و هر چه به سوی جلو میآییم بیشتر، همواره شاهد آن بودهایم که گروهی از کف جامعه بالا آمده و اشراف پیشین را نابود و جانشین آنها میشدند. نگاه کنید به سر برآوردن خاندانهایی چون صفویه، قاجار و حتی پهلوی. به عبارت دیگر همواره با نوعی تازه به دوران رسیدگی سیاسی روبرو بودهایم که خود حاصل بیثباتی در این حوزه بوده است. این تازه به دوران رسیدگی سیاسی با یک تازه به دوران رسیدگی و خودنمایی فرهنگی و بعدها هنری نیز تکمیل میشد. یعنی قدرت جدید، تلاش میکرد برتری خود را نسبت به پیشینیان در امر هنر و اشرافیت و زیباشناسی نشان بدهد. مدرنیته و ورود گسترده غرب در یک مرحله از ابتدای قرن بیستم و افزایش درآمدهای نفتی و سایر درآمدهای دولتی از سوی دیگر از دهه 1340، دو حادثه مهمی بودند که به شدت این فرایند را تشدید کردند. و این بار مساله صرفا به هنر مربوط نمیشد، بلکه شامل سایر اشکال انباشت فرهنگ نیز میشد مثلا تحصیلات، مدرکها، عناوین و القاب علمی، جوایز... که امروز گریبان کشور ما را گرفته است. و بسیاری سعی میکنند خود را با استناد مثلا به علم و هنر غرب (که اغلب آشنایی بسیار کمی با آن دارند) با ردیف کردن لغات خارجی در حرفهایشان یا با استناد دائم به این و آن نویسنده خارجی، «دارایی»های فرهنگی خود را به رخ دیگران بکشندو آنها را به دلیل عدم برخورداری از این «ثروت» فرهنگی، تحقیر کنند. متاسفانه این امر بسیار رایج شده است و به شکلی بسیار بیمار گون. البته گفتم در کشورهای غربی هم تا اندازهای این مساله هنوز هست. اما به هیچ عنوان عمومیت ندارد، دخالت کردن در سبک زندگی افراد به صورت عمومی (بگذریم از تحقیر یا توهین نسبت به آن) در غرب یک هنجار شکنی کاملا ناممکن محسوب میشود. برای مثال امکان ندارد کسی بتواند در یک جمع عمومی علاقه به نوعی از ادبیات یا سینما یا موسیقی یا حتی مثلا نوعی سبک زندگی را در این یا آن گروه تحقیر کند و نوعی دیگر را تقدیر کند،
مودم سیار اینترنت چنین عملی به شدت اعتبار شخص سخنگو را (هر کسی باشد) به زیر سئوال برده و ایجاد بحران میکند. این در اروپا تا حد زیادی خطری است که از این رویکردها نسبت به بازگشت فاشیسم که تا اوج این امر پیش رفت (کتاب سوزانها و نظامی کردن جامعه) احساس میشود. به گونهای که در جوامع امروز اروپا قانون رسما هرگونه «ترغیب به نفرت قومی، نژادی و اجتماعی» را که تحقیر علنی از مصادیق آن است محکوم کرده و امکان شکایت به مراجع قضایی برای این گونه اعمال وجود دارد و بارها این عمل انجام شده است.
اما باز گردیم به بحث قبلی: جنبهای دیگر از تعارض میان هنر و فرهنگ نخبه و هنر مردم به حوزه ایدئولوژی مربوط میشود. مثلا در ایران در دهه نخست انقلاب این گرایش بسیار قوی بود، ولی بعد به تدریج ضعیف شد و امروز در ایران کمتر شاهد چنین تنشی دستکم از جانب دولت هستیم و اتفاقا جالب است که گروهی از روشنفکران امروز بیشتر به این امر دامن میزنند و دولت را تشویق میکنند که به دهه 60 بازگردد و همه چیز را سیاه و سفید ببیند. در حالی که برغم شعارهای به حق انقلابی در آن دهه فشارهای جنگ و فرسودگی جامعه از مقابله انقلابی با رژیم گذشته بود که تمایل به سیاه و سفید دیدن همه چیز را افزایش میداد و با ثبات گرفتن جامعه، نیازی به این کار نیست. اما هر بار جامعه به صورت تصنعی به تنش کشیده شود، میبینیم که باز این تمایل به ایجاد تعارض میان سلایق ایجاد میشود و حتی برعکس این امر هم صادق است یعنی کسانی که از ثبات جامعه ناراضیاند تمایل دارند سلایق و زندگی روزمره را به عرضهای برای جدال میان مردم تبدیل کنند. در حالی که مردم میتوانند با سلایق مختلف بدون آنکه البته هنجار شکنی کنند و حریم یکدیگر را زیر سئوال ببرند، در کنار هم،
مودم سیار اینترنت این سلایق را به مصرف فرهنگی تبدیل کنند.